سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه نخست | لیست مطالب | آرشیو مطالب | پروفایل مدیر | ارتباط با ما

?? ???

?? ???

قتل از نوع فیس بوکی؟!

کارآگاه متین چند روزی می‌شد به فکر افتاده بود سری به چشم‌پزشکی بزند. قبلاً اگر آن طرف حیاط اداره پشه پر می‌زد ‌آن را می‌دید، ولی تازگی‌ها چشمش همیشه می‌سوخت و رنگ‌ها هم به نظرش تیره و تار شده بودند. پیش خودش گفت حالا که همه چیز آرام است مرخصی ساعتی بگیرد و دکتر برود. او خبر نداشت دستیارش ستوان امیری در راهرو نشسته و دارد به درد و دل‌های دختری که احتمال می‌دهد بلایی سر دوستش آمده است، گوش می‌دهد.
امیری موضوع را جدی نگرفته بود برای همین وقتی سرگرد از مقابلش رد شد و با اشاره به او فهماند از اداره بیرون می‌رود، ‌فقط سری به علامت تأیید تکان داد، اما دخترک که قبلاً عکس کارآگاه را در روزنامه دیده و اتفاقاً آن گفت ‌و گوی مفصل را درباره علل وقوع قتل‌های خانوادگی خط به خط خوانده بود، ‌او را شناخت و صدایش زد. کارآگاه میخکوب شد و از روی شانه نیم‌نگاهی به پشت سرش انداخت. دختر هیجان‌زده به او گفت: ‌«سه روز است دوستم گم شده، مطمئنم بلایی سرش آمده.»
کارآگاه اول جواب سربالا داد: «این به ما ربطی ندارد به اداره فقدانی بروید.» او بلافاصله از حرفش پشیمان شد و روی نیمکت وسط راهرو نشست: ‌ «من را از کجا می‌شناسی؟» مینا توضیح داد و متین یک بار دیگر خودش را به خاطر آن مصاحبه سرزنش کرد. یک افسر تجسس نباید چهره و اسمش لو برود، اما آن خبرنگار خیلی پیگیر شده و همه مجوزها را هم گرفته بود. کارآگاه سؤال بعدی را بپرسید: «چرا فکر می‌کنی بلایی سر دوستت آمده، شاید رفته سفر. شاید سرماخورده و خوابیده خانه.»
نه امکان ندارد او همیشه در فیس‌بوک بود. معمولاً ساعت 12 شب به بعد می‌آمد این‌طوری برایش ارزان‌تر می‌افتاد، اما الان سه روز است که هیچ پستی نگذاشته.
متین سرش را به نشانه تأسف تکان داد اصلاً نمی‌توانست سردربیاورد جوان‌ها از این سایت‌ها چه خیری دیده‌اند که بی‌خیال نمی‌شوند. مینا اگر کمی پشتکار به خرج می‌داد قطعاً یک نویسنده جنایی خوبی می‌شد. او به همه چیز به چشم یک ماجرای پیچیده نگاه می‌کرد: «قبلاً دو روز ای‌دی‌اس‌ال‌اش قطع شده بود. با هزار بدبختی با دایل‌آپ وصل می‌شد؛ تازه فیس بوک فیلتر است. رفته بود یک فیلترشکن دانلود کرده بود.»


قضیه داشت جالب می‌شد البته نه به عنوان پرونده جنایی. کارآگاه زیاد با اصطلاحاتی که مینا به کار می‌برد آشنا نبود و دوست داشت لااقل گوشش را با این کلمات قلنبه و خارجی مأنوس کند. مینا آنقدر اصرار کرد تا اینکه کارآگاه او را پیش رئیس برد. رئیس هم برای اینکه دل دخترک نشکند و تصورش از پلیس به‌هم نریزد به کارآگاه گفت حالا که سرش خلوت است یک سروگوشی آب بدهد.
نیم ساعت بعد بازجویی از مینا شروع شد، او سعیده را فقط از طریق فیس‌بوک می‌شناخت. می‌دانست دانشجو است، ‌24 سال دارد، ‌تنها زندگی می‌کند، ‌عاشق صادق هدایت و سلینجر است و همیشه پای کامپیوتر سیگار می‌کشد. کارآگاه سؤال اساسی‌ را که همیشه به آن فکر می‌کرد از مینا پرسید: «تو که اصلاً او را ندیده‌ای و نمی‌شناسی از کجا مطمئن هستی او واقعاً دانشجو باشد؛ اصلاً از کجا می‌دانی دختر است.»
جواب واضح بود در فیس‌بوک اگر دوست داشته باشی می‌توانی عکس‌ات را بگذاری. سعیده هم این کار را کرده بود. متین دخترک را پیش همکاران جرائم رایانه‌ای برد و با هم سری به فیس‌بوک زدند. سعیده پنج عکس از خودش به اشتراک گذاشته بود، اما همکار رایانه‌ای متین همین‌ که روی عکس‌ها دقیق شد، ‌گفت: «فتوشاپ است
کارآگاه معنی این یکی را می‌دانست. ماجرا برای او هم پیچیده شده بود و بد ندید حالا که مجوز رئیس را دارد کمی بیشتر پیش برود و ببیند به کجا می‌رسد. طبیعی بود بخشی از کار روی دوش امیری بیفتد. او مأمور شد از شرکت‌های خدمات اینترنت پرس ‌و جو کند تا ببیند کدام‌شان در روزهایی که مینا گفته، ‌مشکل سرویس‌دهی داشتند.
حوالی ساعت 8 شب بالاخره اسم شرکت درآمد. مدیر "آریارایانه امیدبخش" زیاد آدم سختگیری نبود و تلفنی اطلاعات مورد نیاز ستوان را به او داد: «آن دو روز در نظام‌آباد مشکل داشتیم البته رفع شد. درآن منطقه 40 کاربر داریم.» امیری نتیجه کار را با بی‌میلی به متین گزارش داد. او از اینکه کارآگاه نمی‌گذاشت لااقل یک روز را با آرامش به پایان برساند، ‌دلخور بود و البته انتظار داشت بعد از این، ‌دستور تازه‌ای صادر نشود. متین به مینا قول داد موضوع را پیگیری می‌کند. بعد از رفتن دختر به دستیارش رو کرد و گفت: «فردا باید سری به همین شرکت بزنیم و آدرس مشترکان‌شان را بگیریم.»
مخ ستوان واقعاً داشت سوت می‌کشید ولی می‌دانست در شغل آنها اعتراض معنی ندارد و هر چه هست اطاعت محض از مافوق است. روز بعد دو نفری راهی شرکت "آریارایانه امیدبخش" شدند و ریز به ریز اطلاعات کاربران را به دست آوردند از آن جمع 40 نفری فقط هشت نفر فیس‌بوک باز بودند و نیمه شب‌ها هوس وبگردی به سرشان می‌زد. پنج نفر از آنها دختر بودند و سه نفر پسر. متین با قاطعیت روی اسم دخترها خط کشید و نشانی سه پسر را گرفت و همراه دستیارش راهی نظام‌آباد شد.
دو آدرس اول ربطی به پرونده آنها نداشت یا لااقل می‌شد این طور حدس زد چون هر دو پسر با خانواده‌شان زندگی می‌کردند و غیب‌شان هم نزده بود. نشانی آخر طبقه ششم یک آپارتمان استیجاری در کوچه "مشهور" بود. دو مأمور هر چه زنگ زدند کسی در را باز نکرد از همسایه‌ها سراغ گرفتند، ولی کسی از هادی، ‌پسر مجردی که از دو سال قبل آنجا می‌نشست و آدم آرام و بی‌سر و صدایی بود، ‌خبر نداشت. همه می‌گفتند سه چهار روزی می‌شود او را ندیده‌اند، اما کفش‌های جوانک جلوی در بود و همین کارآگاه را برای ادامه راهی که واردش شده بود، ‌مصمم‌تر می‌کرد.
متین اجازه ورود به خانه را گرفت و حدود ساعت 4 بعد از ظهر همراه چند مأمور دیگر قفل را شکستند و همین‌که وارد شدند، ‌برایشان جای تردیدی باقی نماند که هادی را به قتل رسانده‌اند. روی در و دیوار خانه لکه‌های خون دیده می‌شد و کامپیوتر هادی هنوز روشن مانده بود. البته اثری از خود جنازه وجود نداشت. ستوان امیری اصلاً نمی‌توانست باور کند یک پرونده ساده و بی‌ربط به چنین ماجرای عجیب و هولناکی تبدیل شده است. موضوع وقتی حساس‌تر شد که کارآگاه پشت در اتاق خواب نوشته‌ای را دید و با صدای بلند خواند: «این سزای خیانتکاران است.»
کارآگاه آن روز را تا آخر وقت با یکی از بچه‌های اداره به تفتیش رایانه هادی سرگرم شد. جوانک از آن شیادهای حرفه‌ای بود. چند مدل عکس، ‌ ‌مونتاژ کرده و با اسم‌های جعلی در فیس‌بوک عضو شده بود. او با دختران دوست می‌شد، ‌اعتمادشان را جلب می‌کرد. از آنها اطلاعات و عکس‌های خصوصی‌شان را می‌گرفت و بعد هم اخاذی‌هایش را شروع می‌کرد. او حداقل پنج دختر را با این ترفند سرکیسه کرده بود که البته یکی از آنها مینا بود. متین تازه دو زاری‌اش افتاد که آن دختر زیاد هم ساده و خیالاتی نبوده، ‌بلکه چیزهای زیادی می‌داند و چه بسا پای خودش در این قتل گیر باشد.
مینا صبح روز بعد تلفنی احضار شد و وقتی به اتاق کارآگاه پاگذاشت، ‌اثری از آن پلیس مهربان و دلسوز ندید و جای او را افسری بداخلاق و عصبی گرفته بود. متین که چهره دیگری از خودش به نمایش گذاشته بود، همه سرنخ‌هایی را که به دست آورده بود برای مینا تعریف و او را به کتمان حقایق متهم و اضافه کرد: ‌«البته فعلاً گناهت فقط همین است، اما هیچ بعید نیست قتل کار خودت باشد.»
دختر جوان فکر اینجای کار را هم کرده بود. او بدون اینکه خونسردی‌اش را از دست بدهد، ‌گفت: ‌«چرا سراغ زهره نمی‌روید؟ او هم از همان روز که هادی نادیده شد، دیگر به فیس‌بوک نیامد.»
کارآگاه اسم زهره را قبلاً در رایانه سعیده یا همان هادی خوانده بود و می‌دانست این دختر هم یکی دیگر از قربانیان هادی است؛ البته تا آن زمان خبر نداشت زهره و مینا دوست صمیمی هستند، ‌البته دوستان اینترنتی. او زیاد از حرف مظنون شوکه نشد چون قبلاً پیش‌دستی کرده و امیری و چند نفر دیگر را سراغ بقیه دختران فریب خورده فرستاده بود و می‌دانست به زودی می‌تواند از تک‌تک‌شان بازجویی کند. مینا بدون اینکه منتظر حرفی از سرگرد بماند، ‌به صحبت ادامه داد: «پسردایی زهره از آن خلافکاران حرفه‌ای است. سارق مسلح بوده، شاید زهره موضوع را به او گفته و...»
هنوز جمله دخترک تمام نشده بود که ستوان دق‌الباب کرد و وارد شد، او از زهره در راه خانه‌اش تا اداره بازجویی کرده و او گفته بود قتل کار پسردایی‌اش است و برای کشتن هادی 25 میلیون تومان گرفته است. کارآگاه مینا را به بازداشتگاه فرستاد و سراغ زهره رفت. دخترک زاری‌کنان همه چیز را تعریف کرد: «هادی از من اخاذی می‌کرد. می‌خواست آبرویم را ببرد، حتی یک بار من را به خانه‌اش کشاند. مجبور بودم بروم، اما بعد از آن کار خراب‌تر شد تا اینکه مینا گفت چرا هادی را سر به نیست نمی‌کنم، من پول این کار را نداشتم، همه‌اش را مینا داد.»
متین‌ ‌دستیارش را دنبال پسردایی زهره فرستاد و خودش یک بار دیگر از مینا بازجویی کرد. دخترک هنوز خونسردی‌اش را از دست نداده بود: «پول درآوردن در اینترنت برای من مثل آب خوردن است. فیس‌بوک سعیده قلابی را هک کردم و همان کاری را که او با من کرده بود با سه دختر پولدار انجام دادم و دو هفته‌ای 25 میلیون تومان را گیر آوردم، البته من در قتل جرمی انجام نداده‌ام. کلاهبرداری کرده‌ام که احتیاج به شاکی خصوصی دارد. آن دخترها هم شکایتی نکرده‌اند. تازه اگر هم شکایت کنند باید از سعیده یا حداکثر از هادی شاکی شوند. کسی هم با مشخصات سعیده وجود خارجی ندارد که بخواهد به خاطر هک کردن سایتش از من شکایت کند. اینهایی را که گفتم فقط برای اطلاع خودتان بود وگرنه هیچ‌کدام‌شان را نمی‌نویسم. راستی من برای قتل پول ندادم. زهره گفت می‌خواهد خانه کرایه کند، ‌برای همین به او قرض دادم.»
مینا با زیرکی ترتیبی داده بود تا هیچ اتهامی متوجه خودش نباشد، اما به این فکر نکرده بود که برای اثبات جرم حتماً نباید اعتراف متهم وجود داشته باشد و با دلایل و مدارک دیگر هم می‌توان یک نفر را مجرم شناخت.
حدود ساعت 9 شب بود که قاتل اصلی را برای بازجویی آماده کردند، او وقتی فهمید زهره همه چیز را گفته، ‌ ‌چاره‌ای جز اعتراف پیش روی خودش ندید: «اول جسد را نبرده بودم، آن جمله روی در را هم به خواسته زهره نوشتم، اما بعد پیش خودم گفتم جسد بو می‌گیرد و کار دست‌مان می‌دهد، برای همین شبانه به اطراف ورامین بردم و آنجا انداختم.»
قطعات این پازل داشت یکی بعد از دیگری کنار هم چیده می‌شد، اما هنوز معلوم نبود مینا چرا همان اول پلیس را خبر کرده و چرا در بازجویی‌ها بدون هیچ مقاومتی زهره را لو داده بود. دخترک حاضر نشد در این‌باره توضیحی بدهد: «اینها دیگر اسرار خصوصی است.»
متین زیاد اصرار نکرد و ترجیح داد بازجویی‌های تکمیلی از این دختر را بازپرس انجام بدهد و خود او درباره مینا تصمیم بگیرد. چه بسا بقیه ماجراها هم به همان اتفاقات فیس‌بوکی مربوط می‌شد.

 


به روایت لینک:
هات فان : [ بازدید ]
*توجه : درج لینک های گوناگون به منزله تایید محتوای آنها نمی باشد!
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت منجی بشریت برای صاحب سایت محفوظ می باشد!
کپی برداری از مطالب ، تنها با ذکر نام و لینک منبع مجاز می باشد.