سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه نخست | لیست مطالب | آرشیو مطالب | پروفایل مدیر | ارتباط با ما

?? ???

?? ???

دردلی با آقا جونم ...

آقا جونم سلام، ببخشید چون من خیلی پرو هستم با این همه گناهانم خودم هم نمیدونم چه جوری روم میشه که باهات درد دل کنم. ..

آقا جونم خیلی دلم برات تنگه ،نمی دونم که کی میتون روی ماهت رو ببینم، آه... همش تقصیر خودم که با این گناهانم ظهور شما را عقب میندازم...

 عصر جمعه ها که میشه دلم خیلی میگیره، از بقیه هم که میپرسم اونا هم همین جوری هستن ولی نمیدونم چرا؟!!!!!!!!!!  خودم حدس میزنم که بخاطر اینکه اول باز دوباره جمعه شد و شما نیومدی، دوم فکر میکنم که بخاطر اینه که گناهام زیاد شده و شما از دستم ناراحتی...

آقا جونم نیمه شعبانت داره نزدیک میشه، کمکم کن تا امسال برات سنگ تموم بزارم و هر کاری که از دستم بر میاد که شما رو خوشحال کنه انجام بدم. ..

آقا جونم یعنی میشه نیمه شعبان سال دیگه رو با خودتون جشن بگیریم، یعنی میشه؟!!!!!!!!!!...

آقا جونم یعنی میشه توی تقویم سال دیگه با رنگ قرمز بزرگ بنویسن :" تعطیل_ ظهور آقا امام زمان"...

آقا جونم اون روز کی هست که تو بیای و انتقام جدت امام حسین(ع) رو از این نامردا بگیری و دل ما رو هم خوشحال کنی ... 

آقا جونم اینجا به نامردا اعتماد میکنن و عکس مردای روزگار رو پاره میکنن و بهشون بی احترامی میکنن...

آقا جونم کی میای پرچم اسلام رو از دست این مرد تنها بگیری...

آقا جونم من هم جز اون 313 تا مرد هستم یا نه ؟!!! ...

آقا جونم به خدا خیلی دوستت دارم...

به امید آن روزی که بیایی ای یوسف فاطمه...

 الهم عجل لولیک الفرج...

 


همین امروز از خداوند نمره قبولی بگیریم؟!!!

خدا در امتحانش هیچ مطلبی را از ما خارج از کتابش انتظار ندارد. امتحان الهی فقط عملی است.

در امتحان الهی تقلب ممکن نیست.

او از دانسته های ما امتحان می کند و اگر خلافی و یا ندانستن مرتکب شویم نمره ای کسر نمی کند.

و برخی حرف های مهم را برای اینکه کند ذهن ترین افراد هم یاد بگیرند بارها تکرار کرده است.

پروردگار در امتحانش از ما می خواهد.که خودمان بخوانیم و با انصاف خودمان نمره دهیم.

در امتحان الهی اگر نمره بدی بگیریم باز هم به تو امید میدهدکه هنوز پایان راه نیست.سعی کن جبران کنی.

و اگر نمره خوبی بگیری تو را به بهشت رضایت در آن دنیا میهمان میکند.

در امتحان او اگر تصمیم بگیری منفی ها را جبران کنی تمام منفیهایت را خط میزندتا مثبت شوندو سمت چپ همه صفرها یک عدد 2 می گذارد.

خدا هر روز امامده امتحان است، کافی است مردانه تصیم بگیری.او حاضر است باز تو را امتحان کند.

پروردگار خوشحال می شود اگر امتحانت خراب شد از او سراغ بگیری و در خانه اش را بکوبی.

خداوند در لحظات امتحان نیز تو را تنها نمی گذارد و تو را نهیب می زند و راهنمایی می کند.البته اگر گوش هایت را پنبه نگذاشته باشی، حتما صدایش را میشنوی.

خداوند مردم پیش از ما را همانگونه امتحان کرده است که امروز ما را.

جالب آن است که پروردگار عالمیان خود پرسش امتحانی مردمان قبل از ما را در کتابش آورده و بر آنها تاکید کرده است.

خدا فردا هم امتحان می گیرد ولی ممکن است فردا ما نباشیم.

بیایید تصمیم بگیریم همین امروز از خدا نمره قبولی بگیریم.


3 نکته کوچک برای تغیرات بزرگ؟!!

چه کابوسی!

دو روز را در زندگی باید نادیده گرفت: دیروز و فردا!

حتی اگر تمام شب را بیدار بمانیم تا به خطا ها یا فقط اشتباهی که در یک روز گذشته از شما سر زده فکر کنید خیلی بعید است که کاری از دستتان بر آید؛ بخصوص در آن لحظه های زیبا و دلنشین شب!

همچنین اگر موضوع آزاردهنده ای که فکر شما را در گیر کرده مربوط به قرار ملاقات فردا و یا مسایل فردا باشد به نظر نمی رسد که تا قبل از آن موقع بتوانید کاری انجام دهید. همه مردم دنیا این عبارت معروف را بلدند:

هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده ما کاسه چه کنم در دست گرفته ایم

"هر وقت که برف بارید باید پارو ها را در آورد"

"ای دل عبث مخور غم دنیا را     فکرت مکن نیامده فردا را"

چه کسی می تواند قسم بخورد که از اتفاقی که فردا قرار است برایش پیش بیاید خبر دارد؟

پس در امروز زندگی کنید و لذت لحظه لحظه های آن را با تمام وجود حس کنید.

 

شایستگی های خود را به کار گیریدو زندگی کنید!

بی شک این اولین باری نیست که می خوانید یا می شنوید که سرنوشت شما در دستان خودتان است.ولی آیا این موضوع حقیقت دارد؟

یک روز شاگردان مکتبی تصمیم گرفتند این مساله را امتحان کنند.

 یکی از آنها رو به استاد گفت: "اگر من پرنده کوچکی را در دستانم نگه دارم، آیا شما می توانید با اطمینان کامل بگویید که زنده است یا مرده؟"

استاد پاسخ داد:" سرنوشت او در دستان تو قرار دارد.اگر من بگویم زنده است تو با یک فشار کوچک او را خفه خواهی کرد. اگر بگویم مرده است دستانت را می گشایی تا او پرواز کند..."

آیا این موضوع در مورد تصمیم هایی که ما میگیریم صدق نمیکند؟

آیا ما نیز استعداد ها،توانایی ها، الهام ها و نبوغی را که در اختیارمان گذاشته اند در خود خفه نمی کنیم؟

شایستگی و قابلیت های خود را بشناسیم و از آنها بهره ببریم.آغوش خود را بسوی زندگی بگشایید، دستهایتان را برای دربر گرفتن خوشبختی و سعادت باز کنید، آنگاه شما هم خواهید توانست به سوی افق های تازه به پرواز درآیید.

 

زیبا ترین لحظه!

برلی من زیباترین لحظه اولین باری بود که برای تماشای آبشار نیاگارا رفتم.

برای من زیباترین لحظه تولد 16 سالگی ام بود.

پیشبینی لحظه های خوب و خوش و یا به یاد آوردن دوران گذشته خیلی خوب است، اما نمی توان آنها را زیباترین لحظه نامید.

برای من زیباترین لحظه همین الان است که دارم این جمله را می نویسم چون در زمان حاضر جریان دارد.زیباترین لحظه وقتی بود که تصمیم گرفتم این کار را انجام بدهم.زیبا ترین لحظه زمانی است که به آنچه که در حال انجامش هستم آگاهی و اشراف کامل داشته باشم.من در این لحظه ها بطور واقعی زندگی می کنم. من لحظه حاضر و زمان حال را با گران قیمت ترین چیز ها در دنیا معامله نمیکنم.

شاید جمله آخر را باور نکنید. حتما می گویید که " گفتنش آسان است". با این وجود من سعی نمی کنمشما را با خودم هم رای و موافق کنم.خودتان تجربه کنید.

اگر شما هر لحظه از امروز را برای زندگی کرد در نظر بگیرید و به قدر و ارزش آن لحظه پی ببرید، شب که فرا رسد، موقع خواب می توانید ادعا کنیدکه روز خوبی را سپری کرده اید.

فردا که بیاید خاطره خوشی از دیروزتان خواهید داشت...

پس این ذره ها و لحظه های کوچک خوشی و خوشبختی را جمع کرده و بر تعداد آنها بیفزایید.در نهایت مجموع این لذت ها و خوشی های کوچک بی نظیر خواهد بود.


 سروده ای از حضرت امام خمینی (ره)

آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم       از جهان پر زده، در شاخ عدم لانه کنم

رسد آن حال، که در شمع وجود دلدار             بال و پر سوخته ، کار شب پروانه کنم

 روی از خانقه و صومعه برگردانم                  سجده بر خاک در ساقی میخانه کنم

حال حاصل نشد از موعظه صوفی و شیخ         رو به کوی صنمی واله و دیوانه کنم

گیسو و خال لبت، دانه و دامند، چسان            مرغ دل فارغ از این دام و از این دانه کنم؟

منبع: کتاب جمال آفتاب


پوریای ولی...

گر بر سر فکر خود امیری مردی               گر بر دیگری خرده نگیری مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن                   گر دست فتاده ای بگیری مردی

 

از پشت سر کسی صدا میزند:
- پهلوون!

در حضور او تنها کسی که می توانست مخاطب این کلمه باشد او بود. پهلوان برگشت. مردی به او نگاه می کرد. دست بر سینه گذاشت و تعظیم کرد. پهلوان هم لبخندی زد و سری تکان داد... پوریای ولی پهلوان آن مردم بود. نشان سرفرازیشان. کسی که امکان نداشت کسی بتواند پشتش را به خاک برساند. رستمی بود برای خودش. مایه غروربود. نشان سرافرازی بود. تندیس تعصب بود. الگوی سر به زیری بود...

پهلوان رو به سوی زورخانه دارد. جمعی از پهلوانان در زورخانه اند. یلی در وسط میل به هوا می اندازد و باز در هوا می گیرد.آنقدر با قدرت می اندازد و آنقدر فرز می گیرد که همه را مجذوب کرده است.صدای شاهنامه خوان بلند است. ضرب می گیرد و می خواند. بلندِ بلند... هر گاه که ناگهان میل از دست پهلوان می افتد او بر چشم بدی که همینک در مجلس نشسته است لعنت می فرستد. پهلوان به ناگاه پوریای ولی را می بیند که از در کوتاهِ زورخانه متواضعانه گذشته است و نظاره گر اوست. می ایستد و رخصت می خواهد. پوریا سری تکان می دهد. پهلوان دوباره شروع می کند. می چرخد و دور می گیرد و همچون فرفره ای بر گِرد گود می گردد. حال دیگر نگاه تماشاگران بیشتر به پوریاست تا به پهلوانِ داخل گود. پوریا داخل گود می شود و با یکایک پهلوانان خوش و بش می کند. میل می گیرد و نرمش آغاز می کند. همه مجذوب اند و پوریا نرمش میکند. حالا نوبت آنست که کسی از پهلوانان با پوریا کشتی بگیرد و این همان چیزیست که همه انتظارش را می کشند. نتیجه رقابت پیشاپیش معلوم است امّا کشتی گرفتن پوریای ولی بسیار دیدنیست. یکی از پهلوانان طالب می شود. بازو های دو پهلوان در هم میرود. تلاش می کنند که از همدیگر پیشی بگیرند. به ناگاه پوریا چون برق و باد کمر حریف را در اختیار می گیرو و پشت حریف را به خاک می رساند. هلهله مردم قطع نمی شود. پوریا دستی به سر و روی دوستِ پهلوانش می کشد. به تشویق تماشاچیان پاسخ می دهد و باز به سمتِ در کوتاه زورخانه می رود تا خاضعانه از آن رد شود...

***

- ببینم چه خبر شده؟ چرا شهر آذین بندی شده؟ قراره اتّفاقی بیفته؟
- تو مثلِ اینکه از هیچ چیز خبر نداری! فردا مسابقه کشتی پوریای ولی با پهلوان هندیست. تو چطور خبر نداری؟
- این پهلوان هندی چه گونه کشتی گیریست؟آیا حریف جهان پهلوان ما می شود؟
- چه می گویی ! آیا در دنیا کسی وجود دارد که قادر به شکست دادن پوریای ولی باشد؟
- ...

***

پوریا در کوچه راه می رفت. رو به سمت خانه می رفت تا استراحت مختصری بکند و محیّای کشتی پس فردا شود. او نماینده یک ملّت است. اگر شکست بخورد ملّتش شکست خورده است. پوریا این را خوب می داند. پوریای ولی ، غرق در این تفکرات است که ناگهان صدای گریه پیرزنی بلند می شود. پوریا به اطراف می نگرد و ناگهان پیرزنی غریب می بیند که در کنار خیابان نشسته است.

- چه شده مادر جان؟
- چه می پرسی که از داغ دلم خبر نداری...
- به من بگویید شاید بتموانم کمکتان کنم.
- پسر من کشتی گیری جوان است. ما از هند به این جا آمده ایم. او از وقتی شنید که ایران یگانه پهلوانی شکست ناپذیر دارد برای شکست دادن او قصد سفر به این جا را کرد و به نصیحت های من گوش نکرد. شنیده ام پهلوان ایرانی کسیست که تا به حال شکست نخورده و پشتش به خاک نرسیده. همه از زور بازوی او می گویند. من عاقبتِ پسرم را در خواب دیده ام. می ترسم از زور آن پهلوان بلایی به سرش بیاید.

پیرزن دو دستی بر سرش زد و دوباره گریه و زاری را از سر گرفت.

پوریا غرق تفکر شد. بدون هیچ کلامی پیرزن را ترک کرد و رهسپار منزل شد. فکر آن پیرزن یک لحظه راحتش نمی گذاشت. پوریا به فکر فرو می رود.

***

جهان پهلوان در زورخانه است. مشغول نرمش و تمرین. امّا انگار هیچ چیز را نمی بیند و هیچ نمی شنود. میل بدست به نوبت میل ها را روی شانه اش می برد و با چرخش کمر میل دیگر را بالا می برد. پس از آن می ایستد تا شروع با بالا انداختن میلها بکند. میل ها آنچنان باقدرت پرتاب می شوند که گویی منفور ترین اشیا برای پوریا هستند. میل های پوریا تا نزدیکی سقف می روند و پایین می آیند. گویی پهلوان می خواهد خود را از چیزی برهاند. ناگهان میلی از دست او رها می شود و با صدای مهیبی به زمین می خورد.صدای شاهنامه خوانی و ضرب زورخانه قطع می شود.همه در سکوت اند. پوریا به آرامی میل ها را در کنار گود می چیند و بی صدا رهسپار خانه اش می شود. حالا بعد از تفکر زیاد تصمیم قطعی اش را گرفته است. فردا کشتی بسیار آسانی در پیش دارد. بسیار آسان .

***

- حاضرم با تو شرط ببندم که پوریا ، یک دقیقه نشده پشت آن هندی را به خاک می رساند.
- زرنگی هایت را برای زمانی دیگر بگذار مرد. این را همه می دانند!

زنگ به صدا در آمد و ضرب نواختن گرفت. پهلوان هندی وارد گود شد. کمی بالا و پایین پرید. خودش را گرم کرد. از سوی دیگر پوریای ولی هم به داخل گود آمد. هلهله مردم به هوا رفت. تشویقِ بی امان ِ مردم ، بی پایان به نظر می رسید. پوریا دوری زد و برای همه دست تکان داد و تعظیم کرد. سپس به سمت پهلوان هندی رفت و با او دست داد. پهلوان هندی ، متحیّر از آن همه تماشاچی بازو در بازوی پوریا انداخت. سکوت حکم فرما شد.هر دو پهلوان تلاش کردند برای غلبه بر دیگری از هر فنّی استفاده کنند. ناگهان پوریای ولی همچون تندر به پای حریف رسید. دور زد و او را از کمر گرفت و بالای سر برد. فریاد مردم به هوا رفت. همه بی صبرانه مشتاق بودند که پوریا پهلوان هندی را نقش بر زمین کند تا آنها جشن و شادی را شروع کنند. پوریا چند قدم بر داشت و همان طور که پهلوان هندی روی دوشش بود دوری زد. گویی می خواست حریف را چند ثانیه بیشتر در ترس شکست نگاه دارد وخوب بترساند. نگاهی به میان جمعیّت انداخت که ناگهان مادر پیر پهلوان هندی را دید. به یاد آورد که قرارش با خود چه بود. پیرزن با نگاهی ملتمسانه به او نگاه می کرد. پوریا به میان گود آمد و به آرامی پهلوان هندی را روی زمین رها کرد. مردم متعجبانه به پوریای ولی نگاه کردند. پهلوان هندی سراسیمه از جا برخواست و رو به روی پوریا قرار گرفت . بازو ها دوباره در هم افتاد. جمعیت دوباره برای پیروزی پوریا هلهله کردند و باز سکوت بر همه چیز چیره شد. نگاه ها این بار کمی با ترس آمیخته بود. پوریا این بار حمله نمی کرد. اندکی حملات پهلوان هندی را دفاع کرد . سپس در فرصت مناسبی خود را در اختیار پهلوان هندی قرار داد. چرخی خورد و پشت خود را به خاک رساند. جمعیت در اوج بهت و ناباوری بودند.هیچ کس توانایی درک اتفاق پیش آمده را نداشت. پهلوان هندی پیروزی خود را باور نداشت. پوریا برخواست. سر به زیر. نگاه کوچکی به مادر پیر پهلوان هندی انداخت. به پهلوان هندی تبریک گفت و رو به سوی در زورخانه کرد. در میان سکوت مردم، پوریای ولی ، قهرمان جاوید ایران ، از همیشه متواضع تر از در کوتاه زورخانه گذشت.

منبع : سایت عجایب

 


<      1   2   3   4      >
به روایت لینک:
هات فان : [ بازدید ]
*توجه : درج لینک های گوناگون به منزله تایید محتوای آنها نمی باشد!
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت منجی بشریت برای صاحب سایت محفوظ می باشد!
کپی برداری از مطالب ، تنها با ذکر نام و لینک منبع مجاز می باشد.