ویژگی های دوره جوانی
از آن جا که تربیت نوجوانان و جوانان از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است، برای آن که بتوانیم بهتر به این امر خطیر بپردازیم باید در ابتدا به خصوصیات این دوران واقف گردیم. بعضی از خصوصیات این دوران عبارتند از: خصوصیات عاطفی و خصوصیات اجتماعی که در ادامه به طور تفصیلی به بررسی هر یک می پردازیم.
خصوصیات عاطفی
کودک با ورود به سن بلوغ و نوجوانی، روح و روانش در کنار تغییرات زیستی و هورمونی، دچار تلاطم گشته، روحیات و عواطف او ویژگی های تازه ای پیدا می کند که بعضی از آن ویژگی ها عبارتند از:
1. حساسیت
نوجوان به دلیل این که در دوران بحران به سر می برد، از حساسیت خاصی برخوردار است. در برابر هر برخورد ما با او، عکس العمل نشان می دهد. گاهی در مقابل انتقادها، داد و فریاد می کند. درها را به هم می زند و یا اشیاء را پرتاب می کند.
2. سرگردانی
یکی دیگر از ویژگی های عاطفی این دوران این است که فرد دچار سرگردانی می شود چون بین ارزش های حاکم در مدرسه، خانواده و اجتماع هماهنگی نمی یابد و مشاهده می کند که هر یک از آنان، ارزش های متفاوتی ارائه می دهند، بنابر این در این که کدام ارزش را بپذیرد، دچار سرگردانی می شود.
3. هیجان های درونی
نوجوان گاه نسبت به بزرگسالان، بی اعتماد و بی اعتناست و گاه با اعتماد که این نوسانات، از هیجانات درونی او سرچشمه می گیرد.
4. تنوّع خصلت های رفتاری
اعمال نوجوان و جوان دارای پختگی نبوده و در حال تغییر و دگرگونی است و دائماً رنگ عوض می کند. برای مثال گاهی زرنگ است و گاهی تنبلی می کند.
5. عدم اطمینان به بزرگترها
او در مطرح نمودن مشکلات عاطفی و رفتاری خود، بنوعی نسبت به بزرگترها، احساس بی اعتمادی می کند زیرا می ترسد آنچه را او با آن ها در میان می گذارد، با دیگران مطرح کنند و رازش را بر ملا سازند.
6. احساس نگرانی در برخورد با واقعیات
او در برخورد با مسائل می کوشد از رویارویی با واقعیات بگریزد و این به آن سبب است که دلیل و منطق در او ضعیف است و عقل و برهان، در او تحت الشعاع دیگر خصوصیات (مانند غرور، احساسات و عواطف) وی می باشد. البته این ویژگی در پسرها بیشتر به چشم می خورد.
7. احساس ناکامی و ناتوانی
گاهی نوجوان احساس می کند آنچه را که از او می خواهند، نمی تواند انجام دهد.
این ویژگی در دخترها بیشتر دیده می شود زیرا آنان زودتر از پسرها به بلوغ عقلی می رسند.
ادامه مطلب...
غـزه در خون است ، نوار کوچکی که در رادیوضبط دنیا ، صداهایی از قبیل ، فریاد الله اکبرها ، جیغ ها و زجه های زنان و گریه های مظلوم وار کودکان شنیده می شود .
غـــــــزه کلمه ای که شاید بتوان آن را به شرح ذیل تفسیر کرد
آیا شما با پیام تسلیت روحانی و هاشمی رفسنجانی – به ویژه متن پیام او - به خاندان آل سعود موافقید؟ آیا با وجود دشمنی آشکار آل سعود با کشورمان، لزومی به ارسال این پیامها بود؟ حضور ظریف در مراسم رسمی پادشاهی عربستان را چگونه ارزیابی می کنید؟ آیا رفتار دولتمردان تدبیر و امید در مرگ ملک عبدالله، با بیانات حضرت امام خمینی در خصوص خاندان آل سعود مطابقت دارد؟ نظر خود را برای ما بنویسید.
یادی از شهید حاج عبدالحسین برونسی
شهید حاج عبدالحسین برونسی در 25 اسفندماه 1363 در عملیات بدر به شهادت رسید. رجعت پیکر مطهرش بعد از 27 سال آن هم بدون سر مانند ارباب شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین (ع) ما را بر آن داشت تا خاطراتی از عزیز را برای شما منتشر کنیم:
زندگینامه
روستای "گلبوی کدن " سال 1331 پذیرای حضور نوزادی به نام عبدالحسین شد. باد و باران، گرما و سرما آمد و رفت و کودک به گرمای محفل علم رسید. سال چهارم دبستان بود که به خاطر بیزاری از عمل زشت معلم طاغوتی و فضای نامناسب، درس و مدرسه را رها کرد و در زمینهای کشاورزی مشغول کار شد. مأوایش تنها مسجد محل شد ولی همچنان در مبارزه با طاغوت ثابتقدم بود و در دوران خدمت سربازی به جرم پایبندی به اعتقادات دینی مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان قرار گرفت.
سال 1347 با خانوادهای روحانی وصلت کرد که مرحله آغازین انجام مبارزات او شد. اعتراضاتش بر خدعههای رژیم پهلوی از جمله اصلاحات ارضی منجر به ترک محل زندگی در مشهد شد. پس از چندی به کار بنایی مشغول شد و به مرور زمان در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزوی شد؛ ولی بهعلت اوجگرفتن مبارزات، زندانهای پیدرپی، شکنجههای ساواک و پیروزی انقلاب اسلامی و ورودش در گروه ضربت سپاه پاسداران از ادامه تحصیل بازماند.
با شروع جنگ تحمیلی در اولین روزهای دفاع به جبهه رفت و با رشادتهایی که از خود نشان داد، مسئولیتهای مختلفی بهعهده گرفت که آخرین مسئولیتش قبل از عملیات خیبر، فرماندهی تیپ 18 جواد الائمه(ع) بود و با همین سمت در 23/12/1363 در عملیات بدر با رمز " یا فاطمة الزهرا(س) " نشان شهادت را در بینشانی پیکر مطهرش یافت و فرزندانش مرثیهخوان لحظههای فراق شدند.
خاطرات
صورتش را که دیدم جاخوردم. اندازه چند سال پیر شده بود. ساواکیها یک دندان سالم هم توی دهانش باقی نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعی بگذارد. آن روز هر چه اصرار کردم برایم بگوید که چه بلاهایی سرش آوردهاند، فقط گفت: چیز خاصی نبوده.
یکبار که داشت برای چند تا از دوستانش تعریف میکرد، اتفاقی حرفهایش را شنیدم. شکنجههای وحشیانهای داده بودندش؛ شکنجههایی که زبان از گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او می خندید و میگفت. من گریه میکردم و میشنیدم.